چهار شنبه شب بود یکی از شبای گرم تابستان 1372 بندر عباس. دوست عزیزم رضا کلان تبار که سابقه ی دوستیمون مربوط به دوران دبیرستان شیخ محمد حسن واعظی یزد بر می گرده و از سال
1367 مدرسه رو رها کرد و به استخدام نیروی دریایی ارتش در اومده بود بهم خبر داد شام امشب باشگاه ناو ببر ماکارونیه ماکارونی ناو ببر فوق العاده خوشمزه و غیر قابل گذشت بود. منم بدون اطلاع مسئول آسایشگاه و افسر نگهبان رفتم ناو ببر وجای همه واقعا خالی بود شبم همون تو ناو خوابیدم فردا صبح که بر گشتم آماد فنی گذاشتنم نگهبانی تنبیهی و باید گشت می زدیم تو یه خیابون در مجاورت پادگان که درب ورودی آن در مجاورت درب اصلی ناوگان بود و در امتداد ناوگان تا کنار ساحل ادامه داشت و این خیابان اختصاصی مسیر شهرک نظامی فجر بود زمانی که وارد خیابان می شدیم در سمت راست ناوگان و در سمت چپ شهرک قرار داشت حدود سه الی چهار کیلومتر طول داشت و در انتها با یک درب انتظامات که ورودی موج شکن و محل لنگر انداختن ناو خارک بود بن بست می شد .ما باید سه نفره خیابان را قسمت بندی کرده وگشت می زدیم اما چون حال وحوصله گشت زدن نداشتیم هر سه تامون کنار درب انتظامات جمع می شدیم و محفل براه می انداختیم یا به صدای نی زدن یکی از بچه های دژبان که اهل داراب فارس بود گوش داده و در کنار ساحل غم غربت می خوردیم و خدمتی که هرگز تمام نمی شد.
واما آن شب به دو دلیل به شدت عصبانی بودم اول اینکه تنبیهی نگهبانی خوردم دوم اینکه عصر اون روز با یکی از بچه های بوشهر بگو مگو کردم و یه سیلی بهش زدم بعد فهمیدم اون تقصیری نداشته و خیلی ناراحت شدم از طرفی هوای گرم وشرجی بندر کلافه ام کرده بود .
به هر حال من به اتفاق علی اکبر فلاح بچه ی ابرکوه استان یزد و محمد سالاری بچه ی بندر عباس گشتی های اون خیابون بودیم .دور هم جمع شده ومحفل شبانه رو براه انداختیم من که خیلی بی حوصله بودم اسلحه رو انداختم کنار و نشستم رو سنگ جدول کنار خیابون یه وقت دیدم رو پوش سرنیزه ام نیست فهمیدم فلاح اونو بر داشته بهش گفتم حوصله شوخی و کل کل ندارم بده بیاد اونم منکر بر داشتنش شد.منم که حسابی از کوره در رفته بودم خشاب خالی تفنگ رو برداشتم و خشاب پر از فشنگی که تو جیبم بود گذاشتم رو تفنگ و گلنگدن و کشیدم و تهدیدش کردم می زنمت . فلاح که فکر میکرد الکی میگم و دوباره همون خشاب خالی رو گذاشتم رو تفنگ پرید لوله تفنگ رو گرفت که بچرخونه طرف من چند دقیقه ای همدیگه رو هل دادیم حالا هرچی میگفتم: دیونه تفنگ پره گوش نمی داد و می خواست بگه فهمیدم خالیه چون فلاح قد و هیکل بزرگی هم داشت من به سختی تونستم تو اون گیر و دار خشاب رو از رو تفنگ بردارم .حالا هر چی سعی می کردم گلنگدن بزنم تا تیر درون لوله بیاد بیرون سفت بودن گلنگدن ژ-3 از یه طرف و کش و قوس ما دو تا از طرف دیگه مانع می شد .تا اینکه برای لحظه ای دیدم فلاح که متوجه ضامن بودن اسلحه شده بود دستش رفت رو ضامن دیگه دیدم کار از کار گذشته بی خیال گلنگدن شدم همین طور که دست چپم روی لوله تفنگ بود سر اسلحه رو هل دادم طرف زمین تا دست کم تیر به بالا تنه مون نخوره که تیر ژ-3 غیر از پا هرجای بدن اصابت کنه انتظاری جز مرگ ازش نیست .یک لحظه صدای شلیک در جا خشکم کرد . پرسیدم مرگیت نشد با لکنت زبون گفت نه دوباره خشاب پره رو گذاشتم رو تفنگ گفتم حالا روپوش سر نیزه رو به اضافه ی یه دونه تیر بده بیاد بیچاره که باورش نمی شد من یه همچین کاری بکنم و از ترس داشت می مرد افتاد به التماس سرش داد زدم می کشمت که نفر سوم که بچه ی بندر بود و اون بیچاره هم حسابی شوکه شده بود اومد وسط و بهم گفت: محمد چیکار می کنی میخوای خودتو بیچاره کنی ولش کن بره سر پستش حالا یه کاریش می کنیم . دیدم حرفش حسابه سر فلاح داد زدم بیچاره روپوش سرنیزه رو داد و به سرعت رفت گشت زنی .
بعد که دقت کردیم دیدیم زیر پامون به اندازه ی تقریبا سی سانتی متر از آسفالت کنده شده بود بیخود نبود تو جنگ به ژ-3 می گفتن توپ دستی . خلاصه پس از تحلیل و بررسی به این نتیجه رسیدیم که یه تیکه چوب و با دندون تراشیدیم به اندازه ی فشنگ که شد خشاب رو خالی کردیم گذاشتیم ته خشاب و تحویل پاس بعدی دادیم اونم تحویل پاس سه داد و فردا ...
نحوه ی تحویل و تحول اسلحه این جور بود که پاس یک از اسلحه خونه تحویل می گرفت بین سه تا پست دست به دست می شد و ناوی پاس سه اونو به اسلحه خانه بر می گردوند . تو دست بدست شدن فشنگها شمارش نمی شد فقط خشاب رو فشارش میدادن ببینن خشاب پر باشه . بعد از تموم شدن نگهبانی مون سالاری رفت تو شهر که بره خونشون چون فرداش جمعه بود وتعطیل بودیم منم رفتم ناو ببر پیش دوستم کلان تبار خوابیدم . فرداش ساعت حدود 10 صبح بود که من پیج شدم تلفن . از خواب بلند شدم رفتم عرشه گوشی رو بر داشتم عسکر یارتوتونسیز بود بچه ی دروازه غار تهرون اصالتا آذری هم دوره خدمتی بودیم نگهبان پاس دو بود که از من اسلحه گرفته بود خیلی ریلکس سلام کردم گفت: پاشو بیا کارت دارم گفتم:چیزی شده ؟ گفت : خوب می دونی چی شده بیا . رفتم آسایشگاه ببینم چه خبر بوده .گفت: فشنگو بده بیاد انکار کردم . خوب با روحیاتم آشنا بود .گفت :فقط کار تو میتونه باشه منم اصرار که بر نداشتم راست هم می گفتم گلوله شلیک شده بود . سر انجام با اکراه پذیرفت و گفت : صبح تا حالا حفاظت اطلاعات ناوگان سین جیم می شده .
واین شروع یک هفته سین جیم شدن ما در حفاظت اطلاعات بود به اضافه ی نفر سوم که از گروهان پاسداری بود و نمی شناختیمش بالاخره پس از یک هفته بازجویی ما مرخص شدیم .اما نفر سومی رو نفهمیدیم چی سرش اومد. چون او قاعدتا باید موقع تحویل گرفتن فشنگها رو می شمرد مقصر شد .