آیت ا...قهری نقل کرده: روزی رجبعلی خیاط به ایشان فرمود: برای کار روزانه روانه ی بازار شدم در بازار اندیشه ی مکروهی در مغزم گذشت. بلا فاصله استغفار کردم . در ادامه ی راه قافله ی شترانی که خار بارشان بود قطار وار می آمدند که یکی از آنها به سوی من لگد محکمی پرتاب کرد من خودم را کنار کشیدم ولگد به من اصابت نکرد به سمت مسجد رفتم و این پرسش در ذهنم بود که این عمل از کجا سرچشمه می گیرد . عرض کردم خدایا این چه بود : در عالم معنا به من گفتند نتیجه ی کاری که کردی . گفتم اما من گناه که نکردم . گفتند: لگد آن شتر هم به تو اصابت نکرد .
کیمیای محبت ( ص-89)