سربازی از دوران های سخت و درعین حال شیرین زندگی آدماست سخت به خاطر تمرین های شدید جسمانی جهت بالا بردن آمادگی رزمی ودفاعی و شیرین به خاطر برخورد با افراد ی از طوایف مختلف با طرز فکر ومنش های گوناگون - یادگیری چیزهای جدید - یافتن دوستای خوب و . . .
خاطرات سربازی معمولا بخش بزرگی از خاطرات افراد رو شامل میشه که خیلی هم جذاب وشنیدنی هستن .
ما پس از آموزشی افتادیم بندر عباس و ادامه مطلب...
چون هیجدهم جمعه بود شنبه19/02/1371 صبح از یزد اعزام شدیم افتادیم نیروی دریایی ارتش که مرکزآموزش اون تو سیرجان بود سوار اتوبوس شده راه افتادیم ساعت 2:00 بعد از ظهر رسیدیم سیرجان . ما یکصد و هیجدهمین دوره ی آموزشی اون مرکز بودیم حدود ششصد نفر سرباز که تو نیروی دریایی اصطلاحا ناوی نامیده می شدند وتقریبا همگی بچه ی یزد و تهران بودند .گردان 600 نفری ما که از دو گروهان 300 نفری تشکیل شده بود گردان مالک اشتر یا لاوان نام داشت .
ابتدای پادگان سمت راست باغ ملاقات بود جایی که سربازا به خاطر فشار تنبیه وآموزش از یکطرف و فشار روحی غربت و دوری از خانواده از طرف دیگر بارها و بارها هنگام ملاقات شدن کلی گریه می کردن و دست و پای والدین شون رو می بوسیدن . . .
(ما هم که هیچ وقت ملاقات نداشتیم گاهی به بچه ها می سپردیم دم در به خونوادشون بگن اسممون رو پیج کنن تا برای دقایقی هم که شده از آموزش فرار کرده و استراحت کنیم)
خلاصه تو صف نشستیم و یکی یکی برای پذیرش وارد دفتر کوچکی که اونجا بود شدیم تو همین لحظه بارون بهاری هم نم نم میومد هوای لطیفی بود اما برا ما هیچ لطفی نداشت چون دقیقا بد ترین روز زندگیمون بود خلاصه ثبت نام تموم شد به خط شدیم چند تا کلاه کج اومدن با سر وصدا و توپ و تشر حرکتمون دادن به سمت آسایشگاه اولش فکر کردیم اینا نفلمون می کنن بعدها فهمیدیم که خودشون سربازن کلی به خودمون خندیدیم .
وقتی به سمت آسایشگاه میرفتیم از هر طرف پادگان صدای سربازای قدیمی تر می اومد داد می زدن آش خورا – پایه بوق – جت ها – بوق بزنین و . . .این در حالی بود که اونجا مرکز آموزش بوده و آخر پایه تازه سه ماه خدمت بوده
اما برا ما سخت بود و من دقیقا تو این خیال بودم که این اولین روز خدمتمه آیا ممکنه یه روزیم بیاد که آخرین روز خدمتم باشه در حالی که اون روز خیلی زود رسید وخدمت با تمام سختیاش به سرعت تموم شد . تموم آدمایی که از حرص مسئولین آموزش و غم غربت و فشار خدمت و . . . مثل بمب آماده ی انفجار بودن و به کوچکترین موردی تو سر و کله ی هم میزدن تو یه چشم به هم زدن که آموزش تموم شده و هر کس باید جدا می شد وبه شهر دیگه ای می رفت چنان هم رو بغل گرفته و زار میزدن بیا و ببین . . .
البته حقم داشتن به نظر من شیرین خاطرات آدما تو تلخ ترین دوران زندگیشون رقم می خوره چون وقتی سختی می کشن یه راحتی بدست می آرن که خیلی با ارزشه و با تمام وجود حسش می کنن .
اون پادگان برا ما مثل آ لکاتراز بود بدلیل شرارت و بی انظباطی بچه ها بیشترین تنبیه رو داشتیم بر خلاف تمام پادگان های کشور که شیپور خواب دارن ما بدون استثنا هر روز که ساعت 4:00صبح برپا می خوردیم تا ساعت 12:00 یا 1:00 نیمه شب نظام جمع - بدو بایست- بشین پا شو - میدون خاکی یا جشن پتو داشتیم.
شدت خستگی و بی خوابی به حدی بود که وقتی از تخت دو یا سه طبقه می افتادیم پایین متوجه نمی شدیم .خودم یه شب از طبقه دوم تخت افتادم فقط فهمیدم که افتادم بعدشم رو همون کف سیمانی خوابگاه بی هوش افتادم . تا یه وقتی که نگهبان به زحمت بیدارم کرد و خودمو کشوندم روتخت . . .
به هر حال نیمه ی اول دوره ی آموزشی با تمام مصائبش گذشت . نوبت مرخصی میان دوره شد همچین حساب کردن که از چهار روز مرخصی سه روزش تعطیلی بود و تو همون پادگانم می تونستیم نفس راحتی بکشیم ازچهار شنبه بیست وهفتم خرداد تا شنبه سی ام خرداد که شنبه و روز عید غدیر بود .
اما از مرخصی که برگشتیم بیشتر با سوراخ سمبه های پادگان آشنا شده و آمار دستمون اومد که چطوری و چه ساعتایی جیم بزنیم و تو سایه ی سوله ها بخوابیم .البته همیشه جیم زدن ها بر وفق مراد نبود گاهی لو میرفتیم و تنبیه می شدیم یه بار هم که شب بود واز یه برنامه جیم زدم رفتم پشت خوابگاه که یهو افتادم تو یه سیاه چال از ترس قالب تهی کردم یکی از دمپایی هام گم شد دنبالش که می گشتم حس کردم چاله پر از مو های سر سربازا بود حالم به هم خورد و به زحمت تونستم از اون چاله بیام بیرون . . .
سرانجام دوران آموزش تمام شد و ما هم شدیم پایه بالای آموزشگاه با سه ماه سابقه خدمت (اما من هیچ گاه یادم نمیاد به کسی گفته باشم پایه بوق و. . .) دهم مرداد تا هیفدهم رفتیم اردوگاه که توبیابونای بین سیرجان و بردسیر بود و واقعا خواص بیابون رو داشت از یکسو روزای بسیار داغ و سوزان که جگر آدم رو میسوزوند و از سوی دیگه شبای سردی که برخلاف پوشیدن تمام لباس گرم ولباس خاکی و اورکت و رفتن زیر دوتا پتو اونم داخل چادر انفرادی تا صبح از سرما خوابمون نمی برد. . .
و سرانجام جمعه شانزدهم مرداد از اردو برگشتیم شنبه هیفدهم مرداد پایان آموزش تقسیم نفرات و سوز گداز فراغ از کسانی که تمام عمر آشناییشون منحصر به همین سه ماه بود و بعد از اون دیگه همدیگه رو ندیدن کیسه انفرادی هامونو بستیم واندختیم رو اتوبوس روانه ی هر شهری شدیم وسهم ما شد بندر عباس . . .
توضیح برا خدمت نرفته ها
1- جشن پتو= پوشیدن اورکت-به سر گرفتن پتو –نشستن زیر آفتاب داغ ظهر تابستان بعد از یه دویدن و عرق کردن حسابی)
2-نظام جمع=تمرین های گروهی شامل رژه رفتن –بدو رو – قدم آهسته و . . .
3-میدون خاکی=منطقه ی پشت پادگان که شامل تپه های ماسه بادی بود راه رفتن در آن بسیار سخت بود چه رسد به این که بدویم و سینه خیز و غلط زدن و کلاغ پر و . . .این زمین مخصوص تنبیه بود و تا زمانیکه هفت یا هشت نفر بی هوش نمی شدن و با آمبولانس روانه ی درمانگاه نمی شدن دست از سر بقیه نمی کشیدن
و امروز که این یادداشت رومی نویسم هیجدهم مرداد نود و سه هست که دقیقا بیست و دو سال از اون روز می گذره و من امید دارم بعضی از دوستان هم خدمتی بخونن و نظر بدن . . .
تندرست باشید و با دوام
به امید دیدار 09139538474
تو ناوگان منطقه یکم نیروی دریایی ارتش یگان آماد فنی خدمت میکردیم تابستون 1372 بود.هوا گرم و آب آسایشگاه قطع شده بود دوستم محمود بخشی( بچه ی سیرجان ) گفت: اگه ماشین آتش نشانی منطقه رو بکشونی اینجا من باهاش صحبت میکنم منبع آب آسایشگاه رو پر کنه . گفتم: باشه !
کنار آسایشگاهمون بانک مسکن شعبه ی ناوگان قرار داشت . پشت بانک انبار اسقاط کارخانجات منطقه بود که بچه ها گوشه ی فنس (تور فلزی) رو پاره کرده راه زده بودند به انبار . غروبا که دلمون می گرفت میرفتیم تو انبار زیر سایه ی درختا چای آتشی درست می کردیم و . . .
اون روز من رفتم همون جا آتیش کردم و دود به راه انداختم و از خوابگاه زنگ زدم آتش نشانی منطقه چون پشت بانک بود همه حول ورشون داشته بود چه خبره ؟.
بیچاره ها وقتی اومدن راه ورود به انبار و بلد نبودن همین جور آژیر کشون این ور و اون ور میرفتن که افسر نگهبان انتظامات کارخانجات ناوگان که درجه ی ناوبان دومی داشت جو گیر شد یه دونه از کپسولهای بزرگ اطفائ حریق که روی پایه ی چرخ دار بود رو با کمک سربازش کشون کشون آورد و از همون سوراخ فنس رد کرد .
بعد سر شیلنگ رو گرفت و به سرباز گفت بازش کن همین که شیر تخلیه باز شد فشار گاز شیللنگو از دست افسر نگهبان کشید و مثل مار به این ور و اون ور میزد و خاک وخاکستر بود که مثل انفجار بمب از آسمون میریخت . . .
تا فلکه رو بستن افسره با اون لباس فرم سفیدش کاملا سیاه و خاکستری شده بود شبیه تام تو کارتون تام وجری شده بود.از طرفی آتیش هم که آتیشی نبود و فقط دود می کرد دیگه خودش خاموش شد .
اما افسره بیچاره که متوجه شد آتیشه الکی بوده مثل برج زهر شده و داد وبیداد می کرد کی زنگ زده ؟
من برگشتم دیدم محمود نیست رفتم تو آسایشگاه دیدم سیاه شده از خنده می گه : می خوای بگم آب برامون بریزن تو منبع . . .
تصویر جمعی از بچه های آسایشگاه محمود بخشی نفراول از چپ
دو شنبه 6/5/1393 سی ام رمضان 1435 طاعات قبول عیدتون مبارک
09139538474