رحمت خدا، حاملان قرآن را فرا گرفته استو آنان به نور خداوند ـ عزّوجلّ ـ پوشیده شده اند. ای حاملان قرآن ! با بزرگداشتِ کتابش با خدا دوستی کنید، تا شما را بیشتردوست بدارد و شما را محبوب خلقش گرداند. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
اسفندیار-جوزمESFANDYARI-JAVAZM
شیرکوه یزد
دوشنبه 94 تیر 22 , ساعت 2:56 صبح  

ساعت 17:00عصرپنج شنبه7/04/92 از ده بالا راه افتادیم اذان مغرب تو جانپناه بودیم گروههای دیگه هم بودن جاتون خالی شام خوردیم یکی یه پتو انداختیم رو خودمون رفتیم بیرون ستاره شمردن و محفل ...شب خوابمون نمیبرد ساعت 3:00زدیم به کوه 4:45 رسیدیم قله نماز صبح و برگشتیم جانپناه صبحانه و اومدیم پایین ساعت 13:00 جمعه رسیدیم خونه  خیلی خوش گذشت

نمایی از سفیل آباد ابتدای مسیر

شیرکوه

 

شیرکوه

بالای دره نجیب ساعت20:00

شیرکوه

صعود به قله 4:30صبح

شیرکوه

شیر کوه

 

 

 

شیرکوه

برگشت از قله در کنار جانپناه

شیرکوه


نوشته شده توسط محمد | نظرات دیگران [ نظر] 
آبشاریخ زده دره گاهان تفت یزد
یکشنبه 94 تیر 21 , ساعت 1:53 صبح  

تصاویر زیر مربوط به آبشار یخ زده دره گاهان در شهرستان تفته که با بچه های گروه رفتیم جمعه  بیست و دوم بهمن نود و دو  . مناظر بسیار زیبایی داشت .

جاتون خالی

یخیخابشاریخیابشاریخیابشار یخیابشاریخیابشاریخی ابشاریخی

نوشته شده توسط محمد | نظرات دیگران [ نظر] 
سازه های دستکند (بوکن) درجوزم+عکس
شنبه 94 تیر 20 , ساعت 7:32 عصر  

جوزم

 

قحطی بزرگی که دولت بریتانیا در سالهای 1917 الی 1919 میلادی ادامه مطلب...

نوشته شده توسط محمد | نظرات دیگران [ نظر] 
خاطرات خدمت سربازی-از ماکارونی ناو ببرتا اقدام به قتل
دوشنبه 94 تیر 8 , ساعت 9:10 عصر  

 

چهار شنبه شب بود یکی از شبای گرم تابستان 1372  بندر عباس. دوست عزیزم رضا کلان تبار که سابقه ی دوستیمون مربوط به دوران دبیرستان شیخ محمد حسن واعظی یزد بر می گرده و از سال

1367 مدرسه رو رها کرد و به استخدام نیروی دریایی ارتش در اومده بود بهم خبر داد شام امشب باشگاه ناو ببر ماکارونیه ماکارونی ناو ببر فوق العاده خوشمزه و غیر قابل گذشت بود. منم بدون اطلاع مسئول آسایشگاه و افسر نگهبان رفتم ناو ببر وجای همه واقعا خالی بود شبم همون تو ناو خوابیدم فردا صبح که بر گشتم آماد فنی گذاشتنم نگهبانی تنبیهی و باید گشت می زدیم تو یه خیابون در مجاورت پادگان که درب ورودی آن در مجاورت درب اصلی ناوگان بود و در امتداد ناوگان تا کنار ساحل ادامه داشت و این خیابان اختصاصی مسیر شهرک نظامی فجر بود زمانی که وارد خیابان می شدیم در سمت راست ناوگان و در سمت چپ شهرک قرار داشت حدود سه الی چهار کیلومتر طول داشت و در انتها با یک درب انتظامات که ورودی موج شکن و محل لنگر انداختن ناو خارک بود بن بست می شد .ما باید سه نفره خیابان را قسمت بندی کرده وگشت می زدیم اما چون حال وحوصله گشت زدن نداشتیم هر سه تامون کنار درب انتظامات جمع می شدیم و محفل براه می انداختیم یا به صدای نی زدن یکی از بچه های دژبان که اهل داراب فارس بود گوش داده و در کنار ساحل غم غربت می خوردیم و خدمتی که هرگز تمام نمی شد.

واما آن شب به دو دلیل به شدت عصبانی بودم اول اینکه تنبیهی نگهبانی خوردم دوم اینکه عصر اون روز با یکی از بچه های بوشهر بگو مگو کردم و یه سیلی بهش زدم بعد فهمیدم اون تقصیری نداشته و خیلی ناراحت شدم از طرفی هوای گرم وشرجی بندر کلافه ام کرده بود .

به هر حال من به اتفاق علی اکبر فلاح بچه ی ابرکوه استان یزد و محمد سالاری بچه ی بندر عباس گشتی های اون خیابون بودیم .دور هم جمع شده ومحفل شبانه رو براه انداختیم من که خیلی بی حوصله بودم اسلحه رو انداختم کنار و نشستم رو سنگ جدول کنار خیابون یه وقت دیدم رو پوش سرنیزه ام نیست فهمیدم فلاح اونو بر داشته بهش گفتم حوصله شوخی و کل کل ندارم بده بیاد اونم منکر بر داشتنش شد.منم که حسابی از کوره در رفته بودم خشاب خالی تفنگ رو برداشتم و خشاب پر از فشنگی که تو جیبم بود گذاشتم رو تفنگ و گلنگدن و کشیدم و تهدیدش کردم می زنمت . فلاح که فکر میکرد الکی میگم و دوباره همون خشاب خالی رو گذاشتم رو تفنگ پرید لوله تفنگ رو گرفت که بچرخونه طرف من چند دقیقه ای همدیگه رو هل دادیم حالا هرچی میگفتم: دیونه تفنگ پره گوش نمی داد و می خواست بگه فهمیدم خالیه چون فلاح قد و هیکل بزرگی هم داشت من  به سختی تونستم تو اون گیر و دار خشاب رو از رو تفنگ بردارم .حالا هر چی سعی می کردم گلنگدن بزنم تا تیر درون لوله بیاد بیرون سفت بودن گلنگدن ژ-3 از یه طرف و کش و قوس ما دو تا از طرف دیگه مانع می شد .تا اینکه برای لحظه ای دیدم فلاح که متوجه ضامن بودن اسلحه شده بود دستش رفت رو ضامن دیگه دیدم کار از کار گذشته بی خیال گلنگدن شدم همین طور که دست چپم روی لوله تفنگ بود سر اسلحه رو هل دادم طرف زمین تا دست کم تیر به بالا تنه مون نخوره که تیر ژ-3 غیر از پا هرجای بدن اصابت کنه انتظاری جز مرگ ازش نیست .یک لحظه صدای شلیک در جا خشکم کرد . پرسیدم مرگیت نشد با لکنت زبون گفت نه دوباره خشاب پره رو گذاشتم رو تفنگ گفتم حالا روپوش سر نیزه رو به اضافه ی یه دونه تیر بده بیاد بیچاره که باورش نمی شد من یه همچین کاری بکنم و از ترس داشت می مرد افتاد به التماس سرش داد زدم می کشمت که نفر سوم که بچه ی بندر بود و اون بیچاره هم حسابی شوکه شده بود اومد وسط و بهم گفت: محمد چیکار می کنی میخوای خودتو بیچاره کنی ولش کن بره سر پستش حالا یه کاریش می کنیم . دیدم حرفش حسابه سر فلاح داد زدم بیچاره روپوش سرنیزه رو داد و به سرعت رفت گشت زنی .

بعد که دقت کردیم دیدیم زیر پامون به اندازه ی تقریبا سی سانتی متر از آسفالت کنده شده بود بیخود نبود تو جنگ به ژ-3 می گفتن توپ دستی . خلاصه پس از تحلیل و بررسی به این نتیجه رسیدیم که یه تیکه چوب و با دندون تراشیدیم به اندازه ی فشنگ که شد خشاب رو خالی کردیم گذاشتیم ته خشاب و تحویل پاس بعدی دادیم اونم تحویل پاس سه داد و فردا ...

نحوه ی تحویل و تحول اسلحه این جور بود که پاس یک از اسلحه خونه تحویل می گرفت بین سه تا پست دست به دست می شد و ناوی پاس سه اونو به اسلحه خانه بر می گردوند . تو دست بدست شدن فشنگها شمارش نمی شد فقط خشاب رو فشارش میدادن ببینن خشاب پر باشه . بعد از تموم شدن نگهبانی مون سالاری رفت تو شهر که بره خونشون چون فرداش جمعه بود وتعطیل بودیم منم رفتم ناو ببر پیش دوستم کلان تبار خوابیدم . فرداش ساعت حدود 10 صبح بود که من پیج شدم تلفن . از خواب بلند شدم رفتم عرشه گوشی رو بر داشتم عسکر یارتوتونسیز بود بچه ی دروازه غار تهرون اصالتا آذری هم دوره خدمتی بودیم نگهبان پاس دو بود که از من اسلحه گرفته بود خیلی ریلکس سلام کردم گفت: پاشو بیا کارت دارم گفتم:چیزی شده ؟ گفت : خوب می دونی چی شده بیا . رفتم آسایشگاه ببینم چه خبر بوده .گفت: فشنگو بده بیاد انکار کردم . خوب با روحیاتم آشنا بود .گفت :فقط کار تو میتونه باشه منم اصرار که بر نداشتم راست هم می گفتم گلوله شلیک شده بود . سر انجام با اکراه پذیرفت و گفت : صبح تا حالا حفاظت اطلاعات ناوگان سین جیم می شده .

 واین شروع یک هفته سین جیم شدن ما در حفاظت اطلاعات بود به اضافه ی نفر سوم که از گروهان پاسداری بود و نمی شناختیمش بالاخره پس از یک هفته بازجویی ما مرخص شدیم .اما نفر سومی رو نفهمیدیم چی سرش اومد. چون او قاعدتا باید موقع تحویل گرفتن فشنگها رو می شمرد مقصر شد .

   

 


نوشته شده توسط محمد | نظرات دیگران [ نظر] 
جوزم+عکس
پنج شنبه 94 تیر 4 , ساعت 1:14 عصر  

 

 

بنام حق

این تصویر پانورمای شهر جوزمه که تو ادامه مطلب...

نوشته شده توسط محمد | نظرات دیگران [ نظر] 
   1   2      >
درباره وبلاگ

اسفندیار-جوزمESFANDYARI-JAVAZM

محمد
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 16 بازدید
بازدید دیروز: 220 بازدید
بازدید کل: 279318 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
نوشته های پیشین

آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
بهمن 93
فروردین 94
اسفند 93
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
دی 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
مهر 95
آبان 95
آذر 95
بهمن 95
لوگوی وبلاگ من

اسفندیار-جوزمESFANDYARI-JAVAZM
لینک دوستان من

گروه کوهنوردی پونه
]چراغ جادو
تبادل لینک
صفحات اختصاصی

000
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

صعود به قله 4075 متری شیرکوه 14 الی 15 تیر ماه 97
ضرب المثلها و حکایات خاص در گویش مردم جوزم کرمان
صعود به قله توچال گرامی داشت شهدای کارگری و فرهنگی به مناسبت رو
شهدای جوزم
جاری شدن سیل در رود خانه جوزم وآبگیری سدهای منطقه پس از بیست سال
[عناوین آرشیوشده]